فرق بین دوست داشتن وداشتن دوست
فرق است بین دوست داشتن وداشتن دوست،
دوست داشتن امری است لحظه ای
ولی داشتن دوست استمرارلحظه های دوست داشتن است...
فرق است بین دوست داشتن وداشتن دوست،
دوست داشتن امری است لحظه ای
ولی داشتن دوست استمرارلحظه های دوست داشتن است...
یادمان باشد دراملای زندگی همیشه برای محبت
تشدیدبگذاریم؛تا ازدوستی وانسانیت نیم نمره هم
کم نشود.
ایمان داشته باش
که کوچک ترین محبت ها
ازضعیف ترین حافظه هاپاک نمی شود.
برای رسیدن به خدا نه کتابی نیاز است ونه راهنمایی
فقط کافی است،شعاع مهربانیت راروزبه روز
بیش ترکنی،آنقدر که روزی بتوانی همه رادرآن
جای دهی،آن وقت تاخدا فاصله ای نیست...
آموخته ام که وقتی نا امیدمی شوم
خداوندبا تمام عظمتش ناراحت می شود
وعاشقانه انتظار می کشد
که به رحمتش امید وارشوم
فکربکنید یک ظرف بگذاریم زیر بارون تاپرشود
ظرف از آب بارون پرمی شود ولی دلمان از بارون
سیر نمی شود!
دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگي نكرده است. تقويمش پر شده بود
و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقي بود.
پريشان شد و آشفته و عصباني نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد.
داد زد و بد و بيراه گفت.
خدا سكوت كرد
جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت.
خدا سكوت كرد.
آسمان و زمين را به هم ريخت.
خدا سكوت كرد.
به پر و پاي فرشتهو انسان پيچيد خدا سكوت كرد.
كفر گفت و سجاده دور انداخت.
خدا سكوت كرد.
دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد.
خدا سكوتش را شكست و گفت: عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت. تمام روز را به بد
و بيراه و جار و جنجال از دست دادي. تنها يك روز ديگر باقي است. بيا و لااقل اين يك
روز را زندگي كن.
لا به لاي هق هقش گفت: اما با يك روز... با يك روز چه كار مي توان كرد؟ ...
خدا گفت: آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويي هزار سال زيسته است
و آنكه امروزش را در نمييابد هزار سال هم به كارش نميآيد. آنگاه سهم يك
روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: حالا برو و زندگي كن.
او مات و مبهوت به زندگي نگاه كرد كه در گودي دستانش ميدرخشيد.
اما ميترسيد حركت كند. ميترسيد راه برود. ميترسيد زندگي از لا به لاي انگشتانش بريزد.
قدري ايستاد... بعد با خودش گفت: وقتي فردايي ندارم، نگه داشتن اين زندگي چه فايدهاي دارد؟
بگذارد اين مشت زندگي را مصرف كنم.
آن وقت شروع به دويدن كرد. زندگي را به سر و رويش پاشيد.
زندگي را نوشيد و زندگي را بوييد. چنان به وجد آمد كه ديد ميتواند تا ته دنيا بدود،
مي تواند بال بزند، ميتواند پا روي خورشيد بگذارد. مي تواند ....
او در آن يك روز آسمانخراشي بنا نكرد، زميني را مالك نشد، مقامي را به دست نياورد، اما ....
اما در همان يك روز دست بر پوست درختي كشيد، روي چمن خوابيد،
كفشدوزدكي را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد
و به آنهايي كه او را نميشناختند سلام كرد و براي آنها كه دوستش نداشتند
از ته دل دعا كرد. او در همان يك روز آشتي كرد و خنديد و سبك شد.
لذت برد و سرشار شد و بخشيد. عاشق شد و عبور كرد و تمام شد.
او در همان يك روز زندگي كرد، اما فرشتهها در تقويم خدا نوشتند:
" امروز او درگذشت. كسي كه هزار سال زيسته بود!"
می دونی قشنگی راه رفتن توی بارون چیه؟
اینه که هیچ کس نمی تونه اشکاتو ببینه!
چه لزومی داره برای جزئیات زندگی
گریه کنیم وقتی کل زندگی گریه داره!